عرفان نظری




چند سالیست  که چندان متوازن برای نگارش نیستم ( دلنگاشت حاصل توازن درون است) بیماری حضرت پدرم در این چند سال مرا هم از درون رنجور کرد هرچند که خدمت به حضرت پدرم  به لطف و تفضل  حضرت ایشان  برایم حاصلی بسیار ارزشمند داشت .   چندیست که حضرت ایشان  از دامان خاک رها گشته است و من را تنها ی تنها رها نموده است .

آرزویم این است که به وقت مقرر در مقامی باشم که با حضرت  ایشان محشور گردم 

این متن  را اول در جواب نامه ای به یک دوست نگاشتم ولی بهتر دیدم که در وبلاگ قرار دهم تا ماندگار گردد.  میدانم که متن روان و متوازن نیست.

 

 یکی از بزرگان طریقت در دوره عارف بزرگ حسن خرقانی از حضرت حق سوال میکند که قطب زمان را بمن معرفی نما تا به نزد او روم و در راه شناخت، خدمت اوکنم . در عالم خواب ندایی خطاب میکند که  قطب زمان تو فردیست به نام حسن خرقانی، سپیده دم به  جهت یافتن او به سمت خرقان روان میشود  و طبق عادت به خانقاه آن شهر ورود میکند و از او پرس و جو مینماید ولی کسی او را نمیشناسد به بازار شهر میرود و سراغ او را میگیرد ولی باز هم کسی نشانی از اونمیدهد  در نهایت پیرمردی او را به مقصود میرساند ، مرد عارف درب خانه را میزند و پیجوی او میگردد میگویندکه او به صحرا رفته  و بهنگام غروب باز خواهد گشت ، با خود میاندیشد که  او عجب مردی است که حتی مراقبه در خانقاه را وقعی ننموده و بهر مراقبه و عبادت  به صحرای سوزان میرود پس به  کنار دروازه شهر از جهت دیدار او و استقبال از او به انتظار مینشیند ، غروب شده است ولی خبری نیست ناامید قصد ترک آن محل میکند که از دور پیرمردی رنجور را میبیند که پشته ای بسیار بزرگ  از خار را به دوش گرفته و به سمت شهر میآید با خود میگوید این پیرمرد نحیف از صحرا میآید شاید از حضرت استاد خبری داشته باشد به سمت او میرود و سوال میکند ای پیرمرد تو که در صحرا بوده ای آیا ،  احتمالا از حضرت استاد ، عارف کامل  ،قطب روزگار  شیخ حسن خرقانی خبری داری ، آیا احیانا او را در صحرا در حال مراقبه و عبادت دیده ای پیرمرد بی آنکه توقف کند جواب میدهد از آنکس که تو نام بردی خبری ندارم ولی حسن منم - مرد عارف ناگهان سست میشود و دیگر نمیتواند سخنی به زبان آورد ، او هر کسی را میتوانست حسن خرقانی تصور کند غیر از این کارگر نحیف و رنجور که از برای ارتذاق خانواده اش از صبح تا به شام به کندن خار از صحرا مشغول بوده است فردی که نه مراقبه و عبادت به سنت  معمول عرفا  داشته و نه همچون دیگر عارفان و مشایخ وقتش به موعظه و تعلیم مرید و تشکیل حلقه ذکر   در خانقاه گذشته است او به واقع  تجلی معنای  جمله سر به کار و دل به راه بود کسی که مسئولیت زن و فرزند را با تمام وجودش  به دوش میکشید و گزش خار بیابان را مهره تسبیح اذکارش کرده  بود تا که  هر خاری که به دستش فرو میرفت تلقین ذکری باشد بر دلش - و تجلی این سلوک عارفانه در لبختد حضرت محبوب است که از لبان زن و فرزند جاری میگردد .

آری  مکتبی به همین سادگی،  و مقامی به آن بزرگی -   گاهی راه سلوک و عرفان را بسیار پیچیده می انگاریم ولی اینگونه نیست . 



دوستی در یک فروم از اینجانب سوال نمود که آیا موجودات غیر ارگانیک واقف به تمامی علومند که جواب اینجانب به ایشان میتواند مورد استفاده دیگر دوستان هم قرار گیرد.

ما در زمین 40 نوع حیات غیر ارگانیک داریم که فقط 7 نوع آنها از لحاظ طیف آگاهی مشابهت با انسان دارند و میتوانند با انسان در ارتباط باشند.

از این 7 نوع حیات یک نوع آن بسیار به انسان نزدیک است ولی از لحاظ سطح شعور بسیار بالاتراز انسان میباشد و عموما انسان را زیر بال و پر خود دارند همینقدر کافیست که ذکر کنم که حیات انسان کاملا وابسته به حمایت آنهاست . 

به علت اینکه این موجودات بسیار با شعورند و بر بعد زمان هم مسلط میباشند مسلما بر تمامی علوم حسی و فرا حسی در هر انچه که قابل حصول باشد در حوزه شناخت بشری و دنیای فیزیکی و تواناییهای که حاصل دخالت در قوانین حوزه شناخت یا به اصطلاح تواناییهای فرا بشری که از آنها به عنوان کرامات عالی نام میبریم مسلط میباشند و عموما سالکان ساده لوح را که هم با همین تواناییها ی قابل دسترس صید مینمایند.

لازم به ذکر است  این تواناییها کاملا در حوزه دسترسی انسان میباشند و با درکی مناسب از آنها هر انسانی میتواند بدون واسطه به این علوم و قدرتها دست بیابد برای روشن شدن موضوع به چند تفاوت میان اکتساب این تواناییها به شکل فردی و با مراقبه و افزایش سطح شعور از یک طرف یا به هدیه گرفتن این تواناییها از طریق موجودات غیر ارگانیک از طرف دیگر میپردازیم .

اگر این تواناییها اکتسابی باشد.

۱- به علت درک راهکارهای دقیق آن انسان به این قدرتها کاملا واقف است به میزان انرژی بری آنها علم دارد و این نیروها کاملا تحت اختیار او قرار میگیرند

۲- برای استفاده از این نیروها نیازمند هیچ موجود واسطه ای نمیباشد و در زمان مقتضی از این نیروها استفاده مینماید .

۳- دریافتهایی که از طریق نیروهای فرا حسی خود درک میکند بی واسطه بوده و در آن هیچ دخل و تصرف و تحریفی وجود ندارد .

۴- دریافتهای شهودی که از این طریق بدست میآورد به علت افزایش یافتن ظرف آگاهی شخص درپی ممارستها و ریاضتهای عرفانی و تسلط بر مفاهیم عرفان نظری و وسیع شدن دریچه جهان بینی و درک اوست که هرگز قابل مقایسه با شهود های پیش پا افتاده و بی ارزش و اغلب اشتباه دریافتهای واسطه ای نمیباشد .

برای همین کسانی که به شکل اکتسابی به این گونه تواناییها ی خود واقف میشوند به مقامات الهی میرسند و دیگر افرادی که به شکل غیر اکتسابی یا به اصطلاح انتسابی از طریق موجودات غیر ارگانیک به این تواناییها دست میابند عموما به قهقرا و دیوانگی و جنون میرسند .

و .

در مقابل در صورت دریافت این تواناییها به صورت انتسابی جدای پرداختهای انرژیایی عظیمی که باید بابت استفاده از این تواناییها به عنوان باج به موجودات غیر ارگانیک بپردازند فقط در ازای آن شهودهای ناخالص و دستکاری شده و توهم گونه  و مخدوش و بدون کنترلی که عموما باعث مختل شدن آرامش و زندگی میشود را بدست میآورند و در نهایت پس از چندی وقتی میفهمند که تمام وجود خود را بابت این دریافتهای بی ارزش و بیمارگونه چوب حراج زده اند ومتاسفانه دیگر بسیار دیر شده است گاها آنچنان وجودشان را به تاراج رفته است که بازگشت غیر ممکن است . حتی  گاها پس ازچندی این موجودات  آنها  را به شکل فیزیکی  مستقیما  به عوالم و دنیاهای خود برده تا ته مانده انرژی ارگانیک آنها را پاره پاره نموده و به مصرف برسانند که در این مواقع دیگر هویت انسانی آنها کاملا از میان رفته و تکامل انسان گونه ای نخواهند داشت و هرگز به عوالم و روحی باز نمیگردند .

 

و حال ادامه کلام  
رابطه بین انسان و این نوع موجود آگاه دقیقا بر اساس یک اصل دادو ستد پایاپای انتقال انرژی ارگانیک میباشد که به علت شعور این موجودات قوانین این دادوستد کاملا به دست آنهاست آنها در ازای حمایتی که از ما میکنند از انرژی ارگانیک ما استفاده مینمایند و برای این استفاده نیازی به هیچگونه هماهنگی و اجازه از طرف انسان هم ندارند 

پس این رابطه یک رابطه یک طرفه است که و قوانین بازی به دست آنهاست در اینجا باید شما متوجه شده باشید که مفهوم تسخیر یا احضار این موجودات چقدر میتواند کودکانه و خنده دار باشد شعور ما در برابر آنها تقریبا به اندازه یک کودک شیرخواره در برابر یک انسان بالغ است 

عموما پافشاری بر ارتباط برای انسانهای عادی هیچ حاصلی جز توهم و بیماری روانی و زجر روحی به بار نخواهد آورد این نوع ارتباط برای انسان عادی به علت پایین بودن ظرف آگاهی و پذیرش و عدم تسلط انسان در کنترل چاکراهها و انرژی کندالینی برای انسان خرد کننده است و نهایت چیزی که در اثر به هم خوردن این تعادل نصیب انسان میشود جز توهماتی ترسناک و وسواس گونه نمیباشد 
توجه : هر تجسدی از طرف این موجودات تنها یک تجسد وهمی است که با کنکاش در میان ذهن شما و بر اساس باوری که شما از لحاظ فرهنگی از این موجودات دارید  برای شما توهمی ایجاد مینمایند این موجودات چون از لحاظ فرکانس روانی قادر به استفاده از اکتوپلاسم نیستند پس هیچگاه تجسد فیزیکی ندارند که البته نیازی هم به این تجسد برای این موجودات هوشمند وجود ندارد ایجاد توهم بسیار کامل تر و انعطافپذیر تر میباشد 

حال انسانهایی که سالها در طلب کمال بوده اند و مراتب خود شناسی را طی نموده اند و بر تمام رموز روح خود واقفند میتوانند با این موجودات تماس حاصل نمایند که صد البته برای چنین افرادی هم دیگر این موضوع جالب توجه نیست و هیچگاه انرژی ارگانیک خود را برای این ارتباط به فروش نمیگذارند 



در یکی از فرومها سوالی مطرح شده در مورد ارتباط با جن از طریق کتب خطی موجود و این جواب بنده به آن سوال بود که تصمیم گرفتم در وبلاگ هم آنرا قرار دهم تا اگر دیگران هم همین سوال را داشتند این پاسخ را مطالعه نمایند.

در عرفان در مقابل انسان 3 حیطه در بعد آگاهی وجود دارد 

1- شناخته 
2- ناشناخته 
3- ناشناختنی 

شناختنه : حیطه اول در حوزه ضمیر خود آگاه میباشد که در واقع نوعی تفسیر از فیوضات آزاد و فیوضات دسته شده در حوزه استقرار فعلی و متداول انرژی کندالینی در پیله درخشان انسان میباشد  و به طور کلی همه محسوسات و همه دریافتهای ما از دنیا را  را در بر میگیرد.

2- ناشناخته - تفسیری از فیوضات الهی که لازمه آن حرکت انرژی کندالینی از مکان طبیعی آن به یک جایگاه ثانویه میباشد که موجب درک عوالم دیگری متناسب با آن جایگاه کندالینی دارد -  این بخش از آگاهی ارتباط با عالم شهود و ارتباط با موجودات غیر ارگانیک و درک تواناییهای فرا حسی بشری و به طور کل هر آنچه را که ما متعلق به درک فراحسی و متافیزیک میدانیم را در بر میگیرد .

3- ناشناختنی - حوزه ای که هیچگاه به تفسیر در نمیآید و در توان درک بشر نخواهد بود چون لازمه آن عدم استقرار انرژی کندالینی در هیچ نقطه ای از پیله فروزان است بلکه این درک حاصل حرکت سرتاسری انرژی کندالینی در داخل پیله فروزان و روشن شدن آنی تمامی فیوضات داخل پیله میباشد ،این مرحله باعث دیدن کل حرکت جوهری در عالم میشود یا نیم نگاهی به ذات الهی و اصل وجود که البته آنچنان قدرتمند است که عموما انسان موجودیت خود را از دست میدهد و پیله میشکافد و آنچه باقی میماند فیوضات آزاد است  .


حال بیان این موارد بدین جهت بود که بدانیم شناخت موجودات غیر ارگانیک در حوزه ناشناخته بوده  و در دسترس انسان میباشد و پا گذاشتن به این حیطه میتواند باعث افزایش شعور معنوی انسان گردد ولی ورود به این حوزه باید در قالب عرفان عملی حاصل گردد و با خودشناسی حاصل از مراقبه نه در قالب اذکار و سحر و طلسمات، که عموما شما را همچون صیدی بی دفاع در دسترسی موجودات غیر ارگانیک و شعور شما را بازیچه توهمات و تلقینات این موجودات که تاثیرات آن بسیار آزار دهنده و بی اندازه خطرناک است قرار میدهد من در مورد یک خطر جدی هشدار میدهم . در دنیای ما نهایت خطر متصور یعنی مرگ انسان ولی این خود ادامه حیات در فرکانسی بالاتر است ولی در حوزه عرفان و موجودات غیر ارگانیک خطرات محتمل بسیار فرا تر از حد تصور ماست که بیان آن در حوصله این بحث نمیگنجد من نیز به نوبه خود اصرار دارم که ورود به این حوزه بدون علم و شعور عرفانی که حداقل نیاز به چندین سال پیگیری و ممارست و مراقبه دارد بسیار خطرناک است و اکثر کتب خطی که در باب ارتباط با موجودات غیر ارگانیک نوشته شده اند بیشتر جهت تسخیر طعمه برای موکلین نگارنده  در طی زمان میباشد و نه آموزش روشهای ارتباط چون ارتباط با این موجودات بسیار باشعور  هیچ روشی ندارد بلکه نیاز به عزمی راسخ برای حراج کردن انرژی ارگانیک خود دارد یعنی به خودمان چوب حراج بزنیم حال تازه در آن زمان اگر ما ارزش این ارتباط را داشته باشم آنها نیز خریدار ما خواهند بود و البته عموما برای انسانهای عادی مابه ازایی جز توهم و دیوانگی به دنبال نخواهد داشت .



آشفته مردی از ولایت تبریز، شمس الدین محمد بن ملک داد تبریزی ملقب به شمس پرنده ، در کسوت تاجران ، آشفتگیش همه عریان،  ، در سراسر وجودش تنها  برق چشمان نافذش  اندر بیان مقام هیبت و بسط او را لاهوتی نشان میداد، والا همه شوریدگیش ظن پاکباختگی میداد از جانب  مال -  در شهریغریب ،  از برای  یافتن مردی قریب چند روزی نمیگذشت از شهودی روشن در مقام سکر که همه نور نور یار بود و همه صدا صدای یار از برای نجات عزیزی خاص غرقه در رخوت قال بی خبر از نعمت حال .

جلال الدین محمد بلخی  ، او از مفتیان اعظم شهر قونیه  بود در جانشینی پدر،  که البته مقام پدر ، خود علت کافی بود بر درجه  شیخی او ،  جوانی  سی وهشت ساله ، دهها  مرید حلقه نشین درس او و صدها  شاگرد مسئله پرس بحث او ، سراسر لذت بود در این  رخوت و آرامش .  

و اما پیر تاجر نما  ، وی مراد مشایخ بود قطب حی روزگار ، مرید نمیگرفت مگر از خواص خود بارها معترف بود که مرا جز خواص الخواص مریدی نیست من آمده ام تا رهبران امت را مرادی کنم نور من را کس توان تحمل نیست مگر آنکس را  که به نشانه تعیین کنند.

چگونگی برخورد آن دو  اینگونه مقدر شد که در لحظه ای که شیخ جوان عزم بازگشت کرد از پس  نماز عصر و کلاس بحث  سوار بر مرکبی رام با مشایعت شاگردان جوان و ارادتمندان پیر - سرخوش از اعتباری که در جوانی او را حاصل گشته بود از برای درجه شیخی و منبر تدریس و وعظ ، لبخندی از غرور بر لب ، از یک سو  و از جانب دیگر شمس الدین ملک داد تبریزی - در کسوت مذکور خسته و مسلط بر روش صید مریدان خاص با اعتمادی که به خویش داشت از جهت در چنگ داشتن هر آنکه او مقدر نماید از برای صید اینبار از برای صید آهویی ختن بر سر راه  یکدیگر، در میانه معبری تنگ مقابل شدند .

همراهان همه به اشاره  - او را به هم مسیری یا ترک مسیر از برای عبور شیخ فرا خواندند اما پیر غریبه را جز لبخندی سرد  بر هیجان آن جماعت  جوابی نبود و راه خود میرفت از جهت مقابله ، در لحظه مقدر به هم رسیدند ، مکثی از برای تصمیم ، تصمیم مقدر شد ، شمس ناگهان گریبان شیخ به اشارتی در دست گرفت همگان را نفس در سینه حبس شد جسارتی بس عظیم بود ، و اگر هیبت الهی مرد غریبه نبود حرکتها  میرفت از برای ممانعت ،  ولی کس را یارای آن نبود که این لحظه تاریخ ساز را تغییر دهد پس گریبان شیخ را کشید تا آنجا که او را از مرکب رخوتش وادار به تعظیم نمود حالتها بر جمع برفت نزدیکان مانع شدند بر تحرک جمع ، همه آشفته از این جسارت ، غریبه  سر شیخ را به نزدیک صورت  خود آورد سپس با صدایی نافذ بر گوش او فریاد زد آنچنان که سقف بازار بلرزه بیامد ، "ای شیخ تو راسوالی دارم ، گرتو را جوابی بر آن بود، تو راه حق از باطل بر من گشوده ای ، گر نه  - تو طریق راه  زمن یاد گیر و دست از این کسوت حجاب آلود بشوی. "  شیخ جوان بر خود لرزید از هیبت این پیر غریبه،  او را توان سخن نبود در دستان این صیاد ، همواره میدانست که روزی این چنین خواهد شد، میدانست که روزی دست حضرت دوست  از آستین صیادی واصال  گریبان او را خواهد گرفت . در این حال  خاطره ای در پیش چشمانش جان گرفت.

سی واندی سال پیش در راه سفر از بلخ به قونیه در ولایت نیشابور دست اندر دست پدر و به نزد شیخ نیشابور میرفتند مردی که نقطه عطفی بود در مسیر سلوک ،" حضرت عطار نیشابوری " ،  پدر در راه ، آیین ادب می آموخت به فرزند که در مقابل پیر نیشابور چگونه به زانوی ادب بنشیند و هیچ  سخن نگوید  مگر اورا سوالی شود کودک بی خیال از آداب و آیین، کودکی میکرد و سرخوش بود که دمی با پدر مشغول است ، پدر خود بزرگ مفتی شهر بلخ بود که از جهت فشارهای ی موجود در بلخ به تقاضای بزرگان قونیه شبانه جلای وطن کرده بود به همراهی نزدیکان و مریدان خاص.  هر چند که پدر مرد شریعت بود اما همواره گوشه چشمی به مقامات طریقتی  داشت و از هر فرصتی برای دستبوسی و دیدار بزرگان عالم عرفان استفاده مینمود . او دغدغه ای داشت از برای فرزند که مقامات نارسیده او را کامل نماید ، و گوشه  چشمی داشت که جلاالدین  بیش از طی مقامات قال علم حال بیاموزد در حد توان  ، هرچند که ترس از ایجاد آینده ای نامعلوم از برای فرزندش اورا نفی میکرد از پافشاری مستقیم بر این خواسته ، در دورانی که اهل شریعت را آرامشی از جانب حکمرانان نبود چه امن و راحتی از برای اهل طریقت میتوانست متصور باشد در آن زمان که به راحتی حکم کفرو الحاد میدادند و بی محاکمه بر دار میکشیدند ، اما حکم حق چیز دیگری بود،زیرا که از برای فرزند خردسالش نشانه ها دیده بود به معنای برگزیدگی .

 به درب عمارتی رسیدند بسان یک خانقاه پدر رخصت طلبید و خود معرفی نمود و اجازت خواست از برای دیدن شیخ اعظم عطار پس بسیاراحترام  دیدند و به داخل دعوت شدند گفتند شیخ ما در تفکر است ،  دمی استراحت کنید و گرد راه از جامه برگیرید که در کوته زمانی شما را به درگاه حضرت ایشان خواهیم برد پس پذیرایی شدند به رسم میهمانان خانقاه دقایقی گذشت آنان را به حجره عارف کامل قطب وقت حضرت شیخ عطار بردند  در لحظه دیدار شیخ کهنسال به پاخاست به رسم مصاحفه با پدر که پدر به رسم ادب بر شانه شیخ بوسه تسلیم داد آنگاه شیخ با محبتی خاص  جلاالدین را در آغوش گرفت و او را بوسید و بوئیید ومحبتها نمود بر او ، و پدر در حیرت از تماشای این همه محبت که در میان شیخ و کودک حادث بود و بر خود میبالید از این همه توجه قطب بر فرزندش.  محمد بر زانوان شیخ آرام گرفت و شیخ را کودکانه در آغوش داشت دقایقی بدینسان گذشت و شیخ به محبت بر کودک مشغول ، آنگاه  شیخ به خود بازگشت  و از پدر خواست تا دو قرص نان را از طاقچه  حجره برای او بیاورد پدر برخواست و انجام داد فرمایش شیخ را و تحویل داد و بر زانوی ادب نشست دو قرص نانی ، سختتر از سنگ که بیشک چند زمانی از پخت آن میگذشت در تعجب که این  قرصها را به چه کار آید .

شیخ قرص نانی را به پدر داد – پدر به رسم ادب قرص نان را گرفت و بر چشم نهاد و تشکر ها نمود اما نمیدانست که با آن چه باید بکند جز آنکه از برای تبرک و یادگاری آنرا همراه ببرد و قرصی دیگر را به محمد داد به محض تماس قرص نان با دستان  جلاالدین - نان تازه گشت آنچنان که بخار تازگی و بوی عطری بهشتی از نان برمیخواست  آنچنان که تمام خانقاه را پر نمود و همگان از این عطر و طراوت ز خود بیخود گشتند.

این حالت آنچنان بود که نفس پدر در سینه حبس بود و توان باور آنچه دیده بود نداشت شیخ نیمی از قرص نان ، خود بخورد و نیم دیگر را  جلاالدین سپس پیشانی  جلاالدین ببوسید و به پدر تحویل داد و در لحظه جدایی تاملی نمود و جمله ای را خطاب به پدر با تانی فرمود که این کودک - خاص از آن ماست و از حلقه ما و امانتی است در دستان شما تا زمانی که او را از شما باز ستانیم. پدر رسم ادب بجای آورد و متفکر و منقلب از خانقاه خارج شد و کودک سرشار از شعف به دنبال پدر راهی گشت ، در طول مسیر نه پدر را یارای سخن بود و نه کودک را نیاز به پرسش .

 در این میانه تذکری واجب است در مقام قطب عالم حضرت عطار به نقل از حضرت مولانا که در بیتی معروف  اندر مقامات آن حضرت سروده شده است.

هفت شهر عشق را عطار گشت    ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم

ناگهان شیخ جوان به خود باز آمد از انعکاس  صدای پیر غریبه از جهت لحن و هیبتی که او را در صدا بود ،  ای شیخ جوان برمن بازگو مقام محمد (ص) در مراتب سلوکی و طریقتی  بالاتر بود یا بایزید بسطامی ، همه ساکت شدند و نفسها همه در سینه حبس ، این سوال بوی الحاد میداد و کفر اصلا این بایزید کیست که نامش در کنار محمد بیاید چه رسد به مقایسه مقام ، استاد خاموش بود ولی همگان در حیرت که این سوال ساده لوحانه را چرا جوابی نیست از جانب استاد مگر شکی بر مقام محمد است که اینگونه شیخ وا مانده است اندر جواب این غریبه گستاخ، که از برای پرسش گریبان شیخ میگیرد . اما شیخ جوان میدانست که سوال ره به کجا میبرد و بر خود لرزید از جوابی که اهل صورت را توان فهم آن نیست  با تمام توانی که در او باقی مانده بود به چشمان غریبه  نگاهی نمود لرزه بر اندامش افتاد از سنگینی و عمق نگاه در ذهنش انعکاس صدای شیخ عطار را شنید در بیان آخرین جمله " تا روزی که او را بازستانیم" لبخندی بر لبان پیر غریبه بود که حکایت از وقوف او میداد بر هرچه دردل شیخ جوان می گذشت پس  سر فرو افکند و فهمید که  دستان این صیاد را هیچ  امیدی  از برای رهایی نیست  – دقایق سپری گشتند هیچ جوابی را شایسته ندانست پس به تکلف از برای اهل صورت زمزمه ای کرد که جز اطرافیان نزدیک کسی دیگر جواب را نشنید جوابش فقط یک جمله کوتاه بود " البته مقام محمد (ص) " همه ساکت شدند از برای ادله جواب ولی جواب هیچ پشتی نداشت چون ادله ای بر این جواب تکلیفی نبود پس چشمها به انتظار خشک گشت و جمله ای از پس آن نیامد .

غریبه دوباره با لحنی محکمتر بفرمود پس چرا محمد در مقام حضرت  حق فرمود  ما عرفناک حق معرفتک ( من آنگونه که باید تو رانشناختم ) و بایزید فرمود – سبحانی ما عظم شانی  ( پاک باد وجودم که عظیم الشان است – که همسان بود با ذکری که پیوسته میفرمود الله فی جبتی ( در پیراهن من جز خدای نیست ) یکی هیچ نیافت و ندانست از مقام حق و دیگری پیوسته فانی بود اندر مقام او ، جمع را حالتها پدید آمد به موافقت و مخالفت ، اهل صورت فریادها کشیدند و نعره ها زدند و واقفان به زاری نشستند استغفارها نمودند که چگونه به بند حجاب ظاهر از طریقت وا مانده اند .

گویند شیخ را دیگر توان و استقامت نماند از اسب برخاک بیفتاد بر پای شمس استغفارها نمود به سبب این رخوت که همه اسباب حجاب گشته بود در میان او و یار ،  پس به خانه دوست امینی شدند در همان نزدیکی - صلاح الدین نام و شش ماه از آن خارج نگشتند مگر به وقت نماز همه وقت به صحبت کلامی و اشارات باطنی گذشت و حالتها و نیازها برفت که از پس آن نه دیگر مفتی باقی ماند نه شیخ ، تنها  دیوانه ای ذاکر برجای ماند که همواره در میان کوچه و بازار از برای ذکر او چرخ میزد و به سماع بود نام او که در نماز میبردند  رکعت از یاد میبرد و منقلب  از غیر یار پای کوبان به عشقبازی میپرداخت با صفات حضرت یار . که بیان این اوصاف را خود حکایتی دیگر است و مجالی دیگر میخواهد.

در ادامه تنها به دو سروده از حضرت مولانا اندر مقام استاد خویش شمس الدین محمد کفایت میکنم که این دو خود گواه کاملیست بر کمال سر سپردگی مرید به مراد -  باشد که این تظاهر عشق در پایه فلور سبب گردد تا با دقایق عاشقی بیشتر عجین گردیم .

 

گفت که سرمست نه ای رو که از این دست نه ای

رفتم و سرمست  شدم وز طرب آکنده شدم


گفت  که  دیوانه  نه  ای  لایق  این  خانه  نه ای

رفتم  و دیوانه  شدم  سلسله  بندنده  شدم


      گفت  که  شیخیّ   و سری ،  پیشر و  و راهبری       

 شیخ  نیم پیش نیم امر تو را  بنده  شدم


        گفت  که  تو  شمع  شدی   قبلۀ این   جمع  شدی       

جمع  نیم  شمع  نی م دود پراکنده  شدم


           گفت  که   با بال  و پری  من پر  و  بالت   ندهم          

در هوس بال و پرش، بی پر و پرکنده شدم

 

داغ  تو  دارد  این دلم
جای  دگر نمی  شود
بی تو نه زندگی خوشم
بی تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم؟
بی تو به سر نمی شود
گر تو سری  قدم شوم
گر  تو  کفی علم شوم
ور  بروی عدم  شوم
بی تو به سر نمی شود
گاه  سوی  وفا  روی
گاه  سوی جفا  روی
آن  منی  کجا  روی
بی تو به سر نمی شود .

 

 

این دل نوشت از پس حداقل چهار ساعت تفکر و ویرایش بروندادی اینگونه داشت اتمام یافته در  تاریخ ۲۴/۳/۸۹  ساعت ۲۳:۲۳

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گروه دیوار تهران هستی طالبی قیمت پکیج ایران رادیاتور در شیراز - فلاح زاده کسب و کار اینترنتی کود کامل السلام علیک یا سفینة النجاة Music Hadid اجاره انواع کنسول بازی در اصفهان باد ما را خواهد برد...