آشفته مردی از ولایت تبریز، شمس الدین محمد بن ملک داد تبریزی ملقب به شمس پرنده ، در کسوت تاجران ، آشفتگیش همه عریان، ، در سراسر وجودش تنها برق چشمان نافذش اندر بیان مقام هیبت و بسط او را لاهوتی نشان میداد، والا همه شوریدگیش ظن پاکباختگی میداد از جانب مال - در شهریغریب ، از برای یافتن مردی قریب چند روزی نمیگذشت از شهودی روشن در مقام سکر که همه نور نور یار بود و همه صدا صدای یار از برای نجات عزیزی خاص غرقه در رخوت قال بی خبر از نعمت حال .
جلال الدین محمد بلخی ، او از مفتیان اعظم شهر قونیه بود در جانشینی پدر، که البته مقام پدر ، خود علت کافی بود بر درجه شیخی او ، جوانی سی وهشت ساله ، دهها مرید حلقه نشین درس او و صدها شاگرد مسئله پرس بحث او ، سراسر لذت بود در این رخوت و آرامش .
و اما پیر تاجر نما ، وی مراد مشایخ بود قطب حی روزگار ، مرید نمیگرفت مگر از خواص خود بارها معترف بود که مرا جز خواص الخواص مریدی نیست من آمده ام تا رهبران امت را مرادی کنم نور من را کس توان تحمل نیست مگر آنکس را که به نشانه تعیین کنند.
چگونگی برخورد آن دو اینگونه مقدر شد که در لحظه ای که شیخ جوان عزم بازگشت کرد از پس نماز عصر و کلاس بحث سوار بر مرکبی رام با مشایعت شاگردان جوان و ارادتمندان پیر - سرخوش از اعتباری که در جوانی او را حاصل گشته بود از برای درجه شیخی و منبر تدریس و وعظ ، لبخندی از غرور بر لب ، از یک سو و از جانب دیگر شمس الدین ملک داد تبریزی - در کسوت مذکور خسته و مسلط بر روش صید مریدان خاص با اعتمادی که به خویش داشت از جهت در چنگ داشتن هر آنکه او مقدر نماید از برای صید اینبار از برای صید آهویی ختن بر سر راه یکدیگر، در میانه معبری تنگ مقابل شدند .
همراهان همه به اشاره - او را به هم مسیری یا ترک مسیر از برای عبور شیخ فرا خواندند اما پیر غریبه را جز لبخندی سرد بر هیجان آن جماعت جوابی نبود و راه خود میرفت از جهت مقابله ، در لحظه مقدر به هم رسیدند ، مکثی از برای تصمیم ، تصمیم مقدر شد ، شمس ناگهان گریبان شیخ به اشارتی در دست گرفت همگان را نفس در سینه حبس شد جسارتی بس عظیم بود ، و اگر هیبت الهی مرد غریبه نبود حرکتها میرفت از برای ممانعت ، ولی کس را یارای آن نبود که این لحظه تاریخ ساز را تغییر دهد پس گریبان شیخ را کشید تا آنجا که او را از مرکب رخوتش وادار به تعظیم نمود حالتها بر جمع برفت نزدیکان مانع شدند بر تحرک جمع ، همه آشفته از این جسارت ، غریبه سر شیخ را به نزدیک صورت خود آورد سپس با صدایی نافذ بر گوش او فریاد زد آنچنان که سقف بازار بلرزه بیامد ، "ای شیخ تو راسوالی دارم ، گرتو را جوابی بر آن بود، تو راه حق از باطل بر من گشوده ای ، گر نه - تو طریق راه زمن یاد گیر و دست از این کسوت حجاب آلود بشوی. " شیخ جوان بر خود لرزید از هیبت این پیر غریبه، او را توان سخن نبود در دستان این صیاد ، همواره میدانست که روزی این چنین خواهد شد، میدانست که روزی دست حضرت دوست از آستین صیادی واصال گریبان او را خواهد گرفت . در این حال خاطره ای در پیش چشمانش جان گرفت.
سی واندی سال پیش در راه سفر از بلخ به قونیه در ولایت نیشابور دست اندر دست پدر و به نزد شیخ نیشابور میرفتند مردی که نقطه عطفی بود در مسیر سلوک ،" حضرت عطار نیشابوری " ، پدر در راه ، آیین ادب می آموخت به فرزند که در مقابل پیر نیشابور چگونه به زانوی ادب بنشیند و هیچ سخن نگوید مگر اورا سوالی شود کودک بی خیال از آداب و آیین، کودکی میکرد و سرخوش بود که دمی با پدر مشغول است ، پدر خود بزرگ مفتی شهر بلخ بود که از جهت فشارهای ی موجود در بلخ به تقاضای بزرگان قونیه شبانه جلای وطن کرده بود به همراهی نزدیکان و مریدان خاص. هر چند که پدر مرد شریعت بود اما همواره گوشه چشمی به مقامات طریقتی داشت و از هر فرصتی برای دستبوسی و دیدار بزرگان عالم عرفان استفاده مینمود . او دغدغه ای داشت از برای فرزند که مقامات نارسیده او را کامل نماید ، و گوشه چشمی داشت که جلاالدین بیش از طی مقامات قال علم حال بیاموزد در حد توان ، هرچند که ترس از ایجاد آینده ای نامعلوم از برای فرزندش اورا نفی میکرد از پافشاری مستقیم بر این خواسته ، در دورانی که اهل شریعت را آرامشی از جانب حکمرانان نبود چه امن و راحتی از برای اهل طریقت میتوانست متصور باشد در آن زمان که به راحتی حکم کفرو الحاد میدادند و بی محاکمه بر دار میکشیدند ، اما حکم حق چیز دیگری بود،زیرا که از برای فرزند خردسالش نشانه ها دیده بود به معنای برگزیدگی .
به درب عمارتی رسیدند بسان یک خانقاه پدر رخصت طلبید و خود معرفی نمود و اجازت خواست از برای دیدن شیخ اعظم عطار پس بسیاراحترام دیدند و به داخل دعوت شدند گفتند شیخ ما در تفکر است ، دمی استراحت کنید و گرد راه از جامه برگیرید که در کوته زمانی شما را به درگاه حضرت ایشان خواهیم برد پس پذیرایی شدند به رسم میهمانان خانقاه دقایقی گذشت آنان را به حجره عارف کامل قطب وقت حضرت شیخ عطار بردند در لحظه دیدار شیخ کهنسال به پاخاست به رسم مصاحفه با پدر که پدر به رسم ادب بر شانه شیخ بوسه تسلیم داد آنگاه شیخ با محبتی خاص جلاالدین را در آغوش گرفت و او را بوسید و بوئیید ومحبتها نمود بر او ، و پدر در حیرت از تماشای این همه محبت که در میان شیخ و کودک حادث بود و بر خود میبالید از این همه توجه قطب بر فرزندش. محمد بر زانوان شیخ آرام گرفت و شیخ را کودکانه در آغوش داشت دقایقی بدینسان گذشت و شیخ به محبت بر کودک مشغول ، آنگاه شیخ به خود بازگشت و از پدر خواست تا دو قرص نان را از طاقچه حجره برای او بیاورد پدر برخواست و انجام داد فرمایش شیخ را و تحویل داد و بر زانوی ادب نشست دو قرص نانی ، سختتر از سنگ که بیشک چند زمانی از پخت آن میگذشت در تعجب که این قرصها را به چه کار آید .
شیخ قرص نانی را به پدر داد – پدر به رسم ادب قرص نان را گرفت و بر چشم نهاد و تشکر ها نمود اما نمیدانست که با آن چه باید بکند جز آنکه از برای تبرک و یادگاری آنرا همراه ببرد و قرصی دیگر را به محمد داد به محض تماس قرص نان با دستان جلاالدین - نان تازه گشت آنچنان که بخار تازگی و بوی عطری بهشتی از نان برمیخواست آنچنان که تمام خانقاه را پر نمود و همگان از این عطر و طراوت ز خود بیخود گشتند.
این حالت آنچنان بود که نفس پدر در سینه حبس بود و توان باور آنچه دیده بود نداشت شیخ نیمی از قرص نان ، خود بخورد و نیم دیگر را جلاالدین سپس پیشانی جلاالدین ببوسید و به پدر تحویل داد و در لحظه جدایی تاملی نمود و جمله ای را خطاب به پدر با تانی فرمود که این کودک - خاص از آن ماست و از حلقه ما و امانتی است در دستان شما تا زمانی که او را از شما باز ستانیم. پدر رسم ادب بجای آورد و متفکر و منقلب از خانقاه خارج شد و کودک سرشار از شعف به دنبال پدر راهی گشت ، در طول مسیر نه پدر را یارای سخن بود و نه کودک را نیاز به پرسش .
در این میانه تذکری واجب است در مقام قطب عالم حضرت عطار به نقل از حضرت مولانا که در بیتی معروف اندر مقامات آن حضرت سروده شده است.
هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم
ناگهان شیخ جوان به خود باز آمد از انعکاس صدای پیر غریبه از جهت لحن و هیبتی که او را در صدا بود ، ای شیخ جوان برمن بازگو مقام محمد (ص) در مراتب سلوکی و طریقتی بالاتر بود یا بایزید بسطامی ، همه ساکت شدند و نفسها همه در سینه حبس ، این سوال بوی الحاد میداد و کفر اصلا این بایزید کیست که نامش در کنار محمد بیاید چه رسد به مقایسه مقام ، استاد خاموش بود ولی همگان در حیرت که این سوال ساده لوحانه را چرا جوابی نیست از جانب استاد مگر شکی بر مقام محمد است که اینگونه شیخ وا مانده است اندر جواب این غریبه گستاخ، که از برای پرسش گریبان شیخ میگیرد . اما شیخ جوان میدانست که سوال ره به کجا میبرد و بر خود لرزید از جوابی که اهل صورت را توان فهم آن نیست با تمام توانی که در او باقی مانده بود به چشمان غریبه نگاهی نمود لرزه بر اندامش افتاد از سنگینی و عمق نگاه در ذهنش انعکاس صدای شیخ عطار را شنید در بیان آخرین جمله " تا روزی که او را بازستانیم" لبخندی بر لبان پیر غریبه بود که حکایت از وقوف او میداد بر هرچه دردل شیخ جوان می گذشت پس سر فرو افکند و فهمید که دستان این صیاد را هیچ امیدی از برای رهایی نیست – دقایق سپری گشتند هیچ جوابی را شایسته ندانست پس به تکلف از برای اهل صورت زمزمه ای کرد که جز اطرافیان نزدیک کسی دیگر جواب را نشنید جوابش فقط یک جمله کوتاه بود " البته مقام محمد (ص) " همه ساکت شدند از برای ادله جواب ولی جواب هیچ پشتی نداشت چون ادله ای بر این جواب تکلیفی نبود پس چشمها به انتظار خشک گشت و جمله ای از پس آن نیامد .
غریبه دوباره با لحنی محکمتر بفرمود پس چرا محمد در مقام حضرت حق فرمود ما عرفناک حق معرفتک ( من آنگونه که باید تو رانشناختم ) و بایزید فرمود – سبحانی ما عظم شانی ( پاک باد وجودم که عظیم الشان است – که همسان بود با ذکری که پیوسته میفرمود الله فی جبتی ( در پیراهن من جز خدای نیست ) یکی هیچ نیافت و ندانست از مقام حق و دیگری پیوسته فانی بود اندر مقام او ، جمع را حالتها پدید آمد به موافقت و مخالفت ، اهل صورت فریادها کشیدند و نعره ها زدند و واقفان به زاری نشستند استغفارها نمودند که چگونه به بند حجاب ظاهر از طریقت وا مانده اند .
گویند شیخ را دیگر توان و استقامت نماند از اسب برخاک بیفتاد بر پای شمس استغفارها نمود به سبب این رخوت که همه اسباب حجاب گشته بود در میان او و یار ، پس به خانه دوست امینی شدند در همان نزدیکی - صلاح الدین نام و شش ماه از آن خارج نگشتند مگر به وقت نماز همه وقت به صحبت کلامی و اشارات باطنی گذشت و حالتها و نیازها برفت که از پس آن نه دیگر مفتی باقی ماند نه شیخ ، تنها دیوانه ای ذاکر برجای ماند که همواره در میان کوچه و بازار از برای ذکر او چرخ میزد و به سماع بود نام او که در نماز میبردند رکعت از یاد میبرد و منقلب از غیر یار پای کوبان به عشقبازی میپرداخت با صفات حضرت یار . که بیان این اوصاف را خود حکایتی دیگر است و مجالی دیگر میخواهد.
در ادامه تنها به دو سروده از حضرت مولانا اندر مقام استاد خویش شمس الدین محمد کفایت میکنم که این دو خود گواه کاملیست بر کمال سر سپردگی مرید به مراد - باشد که این تظاهر عشق در پایه فلور سبب گردد تا با دقایق عاشقی بیشتر عجین گردیم .
گفت که سرمست نه ای رو که از این دست نه ای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای
رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که شیخیّ و سری ، پیشر و و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبلۀ این جمع شدی
جمع نیم شمع نی م دود پراکنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش، بی پر و پرکنده شدم
داغ تو دارد این دلم
جای دگر نمی شود
بی تو نه زندگی خوشم
بی تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم؟
بی تو به سر نمی شود
گر تو سری قدم شوم
گر تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم
بی تو به سر نمی شود
گاه سوی وفا روی
گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی
بی تو به سر نمی شود .
این دل نوشت از پس حداقل چهار ساعت تفکر و ویرایش بروندادی اینگونه داشت اتمام یافته در تاریخ ۲۴/۳/۸۹ ساعت ۲۳:۲۳
درباره این سایت